
عشق سرکش منp2

ادامه مطلب میزارم>.<
فانیس غذاش رو تند تند خورد و رفت انگار مامان باز بهش گفته بود زود بره...اخه به بچه چیکار دارین بزارین غذا بخوره همون جور که فکر میکردم شرع کردن
مامان_پسرم....ببین ادرین همسن توعه نامزد کرده..
وسط حرفش پریدم:ببین از رو اجبار نامزد کرده...از طرفی بخواین(با ناز و چشمای مثلا اماده باریدن ادامه دادم)منو به زور زن بدین و بفرستین خونه بخت روز عروسی فرار میکنم بعدم....من بابا رو دیدم واسه خودم درس عبرت شد.
و دوییدم و رفتم تو اتاق صدای جیغ جیغو مامان میومد که داشت غر غر میکرد بابا هم سعی داشت ارومش کنه و همش قربون صدقش میرفت و منم اینور از خنده روده بر شده بودم و فانیس که هعی میگفت چی شده چی شدع؟!
مرینت)کلید انداختم و وارد خونه نقلی و کوچیکم شدم خسته و کوفته رو مبل نشستم ولی بعد زود بلند شدم چراغ رو روشن کردم لباسام رو با یه بلیز شنلی سفید و شلوار سفید عوض کردم و دمپایی های سفیدم روپوشیدم و رفتم تو اشپز خونه ۱۵ متری کوچیک یه قابلمه گذاشتم رو گاز و یکم سیب زمینی سرخ کردم و با سس قرمز و نون خوردم وسایل رو جمع کردم ساعت رو نگاه کردم ساعت ۷ شب بود....رفتم تو اتاق ۲۰ متریم و یه شلوار مشکی و جذب با یه بلیز بافت و روش یه پالتوی بلند تا مچ پام که سفید بود پوشیدم و یه کلاه سفید هم سرم کردم تا گوشام یخ نکنه یه شال گردن سفید هم دور گردنم بستم گوشی نه خیلی قدیمی نه جدیدم رو برداشتم و راه افتادم به سمت پارک کموچیک محله پایین شهرمون.
داشتم قدم زنان میرفتم سمتش که کسی دستم رو کشید و بردم به کوچه تاریکی منو به دیوار زد خودش همبا یکی از دستاش مچ دو تا دستام رو گرفت و بالای سرم گرفت و اون یکی دستش رو کنار سرم گذاشت سرش رو دقیقا جلوم گرفت:خانوم خوشگلی مثل شما حیف نیست این موقع شب بیاد بیرون لولوعه بخورتش چی؟
ترسیده بودم ولی با دیدن قیافش ترسم ریخت آرکا...یکی از خوشتیپ ترین پسرای محله و دوست صمیمیم بود که کمک بزرگی بهم کرد و شغل منشی گری برای اقای اگرست رو بهم پیشنهاد کرد خندیدم که لبخند جذابی زد دستامو ول کرد و جدی گفت:مگه نگفتم بعد از اینکه از سر کار برگشتی دیکه جایی نرو؟!مگه نمیدونی اینجا همه معتادان...اگر بجای من کس دیگه مث کارن بود چی؟هوم؟
مرینت_عه...ارکا جونم...اینجوری نکن دیگه لطفنی ......
لبخند زد و سرشو به مثبت تکون داد و با هم به مقصد پارک قدم زدیم.
(مری+ارکا_)
+ارکا....
_جانم؟
+تو چرا بر نمیگردی پیش خانوادت...؟یا اصن چرا میای اینجا وقتی میتونی بدون اینکه پیش پدر و مادرت باشی یه زندگی متوسطه داشته باشی؟
ارکا_خب....
- من از خانواده فقط یه برادر دارم که خودتم میدونی باهاش مشکل دارم..
- نمیدونم...انگار به اینجا عادت کردم
- تو که انتظار نداری تنهات بزارم اینجا؟
قبلا هم بهت گفتم اگر تو همراه من بیای اون موقع با هم میریم و یه زندگی خوب و عادی بدون سختی و با کلی شادی زندگی کنیم اما مگه خانوم گوش میدن؟
+اخه نمیخوام سر بارت باشم...
واییاد به طرفم برگشت شونه هام رو گرفت و گفت:تو هیچ وقت سر بار من نیستی....خب؟مرینت تروخدا..تو یه دختر تنها هستی مگه میتونم تنهات بزارم تازه تو خیلی ساده زود گول میخوری و ین محل اصن برا روحیه لطیفی که تو داری مناسب نیستتتتت.
با بغض تو گلوم نگاش کردم:لطفا مرینت.....تو نمیتونی اینجا دووم بیاری.
+قبول...
با این یه کلمه حرف بلندم کرد و تو هوا چرخوندم....سرخوش خندید منم ریز خندیدم که زمینم گذاشت ارکا پسری با چشمای طوسی روشن وحشی با موژه های پر موهای بور و پوست سفید ته ریش جذابی و لبای سرخ و غنچه بود و چهره جذابی ساخته بود با هم به پا ک رفتیم و به بچه هایی که بازی میکردن نگاه کردیم....