عشق سرکش منp2

Dia=}= Dia=}= Dia=}= · 1401/10/22 14:43 · خواندن 3 دقیقه

ادامه مطلب میزارم>.<

فانیس غذاش رو تند تند خورد و رفت انگار مامان باز بهش گفته بود زود بره...اخه به بچه چیکار دارین بزارین غذا بخوره همون جور که فکر میکردم شرع کردن

مامان_پسرم....ببین ادرین همسن توعه نامزد کرده..

وسط حرفش پریدم:ببین از رو اجبار نامزد کرده...از طرفی بخواین(با ناز و چشمای مثلا اماده باریدن ادامه دادم)منو به زور زن بدین  و بفرستین خونه بخت روز عروسی فرار میکنم بعدم....من بابا رو دیدم واسه خودم درس عبرت شد.

و دوییدم و رفتم تو اتاق صدای جیغ جیغو مامان میومد که داشت غر غر میکرد بابا هم سعی داشت ارومش کنه و همش قربون صدقش میرفت و منم اینور از خنده روده بر شده بودم و فانیس که هعی میگفت چی شده چی شدع؟!

 

مرینت)کلید انداختم و وارد خونه نقلی و کوچیکم شدم خسته و کوفته رو مبل نشستم ولی بعد زود بلند شدم چراغ رو روشن کردم لباسام رو با یه بلیز شنلی سفید و شلوار سفید عوض کردم و دمپایی های سفیدم روپوشیدم و رفتم تو اشپز خونه ۱۵ متری کوچیک یه قابلمه گذاشتم رو گاز و یکم سیب زمینی سرخ کردم و با سس قرمز و نون خوردم وسایل رو جمع کردم ساعت رو نگاه کردم ساعت ۷ شب بود....رفتم تو اتاق ۲۰ متریم و یه شلوار مشکی و جذب با یه بلیز بافت و روش یه پالتوی بلند تا مچ پام که سفید بود پوشیدم و یه کلاه سفید هم سرم کردم تا گوشام یخ نکنه یه شال گردن سفید هم دور گردنم بستم گوشی نه خیلی قدیمی نه جدیدم رو برداشتم و راه افتادم به سمت پارک کموچیک محله پایین شهرمون.

داشتم قدم زنان میرفتم سمتش که کسی دستم رو کشید و بردم به کوچه تاریکی منو به دیوار زد خودش همبا یکی از دستاش مچ دو تا دستام رو گرفت و بالای سرم گرفت و اون یکی دستش رو کنار سرم گذاشت سرش رو دقیقا جلوم گرفت:خانوم خوشگلی مثل شما حیف نیست این موقع شب بیاد بیرون لولوعه بخورتش چی؟

ترسیده بودم ولی با دیدن قیافش ترسم ریخت آرکا...یکی از خوشتیپ ترین پسرای محله و دوست صمیمیم بود که کمک بزرگی بهم کرد و شغل منشی گری برای اقای اگرست رو بهم پیشنهاد کرد خندیدم که لبخند جذابی زد دستامو ول کرد و جدی گفت:مگه نگفتم بعد از اینکه از سر کار برگشتی دیکه جایی نرو؟!مگه نمیدونی اینجا همه معتادان...اگر بجای من کس دیگه مث کارن بود چی؟هوم؟

مرینت_عه...ارکا جونم...اینجوری نکن دیگه لطفنی ......

لبخند زد و سرشو به مثبت تکون داد و با هم به مقصد پارک قدم زدیم.

(مری+ارکا_)

+ارکا....

_جانم؟

+تو چرا بر نمیگردی پیش خانوادت...؟یا اصن چرا میای اینجا وقتی میتونی بدون اینکه پیش پدر و مادرت باشی یه زندگی متوسطه داشته باشی؟

ارکا_خب....

  1. من از خانواده فقط یه برادر دارم که خودتم میدونی باهاش مشکل دارم..
  2. نمیدونم...انگار به اینجا عادت کردم
  3. تو که انتظار نداری تنهات بزارم اینجا؟

قبلا هم بهت گفتم اگر تو همراه من بیای اون موقع با هم میریم و یه زندگی خوب و عادی بدون سختی و با کلی شادی زندگی کنیم اما مگه خانوم گوش میدن؟

+اخه نمیخوام سر بارت باشم...

واییاد به طرفم برگشت شونه هام رو گرفت و گفت:تو هیچ وقت سر بار من نیستی....خب؟مرینت تروخدا..تو یه دختر تنها هستی مگه میتونم تنهات بزارم تازه تو خیلی ساده زود گول میخوری و ین محل اصن برا روحیه لطیفی که تو داری مناسب نیستتتتت.

با بغض تو گلوم نگاش کردم:لطفا مرینت.....تو نمیتونی اینجا دووم بیاری.

+قبول...

با این یه کلمه حرف بلندم کرد و تو هوا چرخوندم....سرخوش خندید منم ریز خندیدم که زمینم گذاشت ارکا پسری با چشمای طوسی روشن وحشی با موژه های پر موهای بور و پوست سفید ته ریش جذابی و لبای سرخ و غنچه بود و چهره جذابی ساخته بود با هم به پا ک رفتیم و به بچه هایی که بازی میکردن نگاه کردیم....