تئوری من از میراکلسـ

بریم ادامه که کلی تئوری داریم
بریم ادامه که کلی تئوری داریم
_اقا...!
صدای نازک دخترک او را وادار کرد که سرش را بلند کند:بله؟!
مگر نمیخواست مانند کارمند های دیگر با صدایی سرد جوابش را بدهد؟پس چه شد؟
دخترک_قهوه اتون رو اوردم و خواستم یاداوری کنم که تا چند دقیقه دیگه جلسه دارین.
ادرین سرش را تکان میدهد که برای دخترک حکم میشود قهوه را مقابل او بگذارد و از اتاق خارج شود...ان دخترک دختری با چشمان دریایی و پر امید...دو گوی ابی و براق که دل هر گونه پسری را میبرد....در لحظه اول دو گوی ابی و عادی و در صدم ثانیه تبدیل به دو دریایی طوفانی میشود که همه در ان غرق میشوند موهای موج دار ست چشمانش که موج های دریایی چشمانش را تشکیل میدهد....و پسرا چقد برای این استایل میمردن...:)
ادرین.....پسری با چشمای سبز جنگلی که وقتی بهشون خیره میشه خودت رو در جنگلی سرسبز تصور میکنی موهای طلایی خوش فرمی که همیشه روی پیشونیش رو میپوشاند و همه دل های دور و ورش براش میره....پسری جذاب با پوست سفید و موجه های بلند چشمانی گربه ای و دوست داشتنی
ادرین)به سمت اتاق جلسه رفتم و بعد از نیم ساعت تحمل کردن اون سر و صدای مزخرف به سمت اتاقم راهی شدم که دیدم مرینت...یعنی منشیم داره داخل اتاقم قهوه میبره ولی من ازش قهوه نخواسته بودم:وایسا....
با ترس برگشت:بله اقا؟!
ادرین_اون قهوه رو کجا میبری؟😠
با دیدن چشمای دریاییش قالب تهی کردم:نامزدتون اومدن و رفتن داخل اتاق...هر چی بهشون اسرار کردم که شما خوشتون نمیاد اعتنایی نکردن و ازم درخواست قهوه کردن...
با این حرفش اخم کردم،داخل اتاق رفتم که دیدم نشسته و پاش رو روی پاش انداخته و سرس تو گوشیشه:کلویی....تو اینجا چی کار میکنی؟!
کلو_ادری من نامزدتما...
(ادری+کلو_)
+تو نامزدمی....اما از رو اجبار!من بدم میاد وقتی داخل اتاقم نیستم کسی داخل اتاقم باشه،یه بار دیگه ببینم سرتو انداختی پایین و اومدی اینجا.....به نفع خودته نیا!درضمن بهتره دیگه ادری صدام نکنی خوشم نمیاد اسم من ادرینه..
_ولی من با همه فرق دارم..
دستم رو روی میز رو به روش گذاشتم کمی دولا شدم و
+چه فرقی؟؟
_من نامزدتم....
+بزار تصحیح کنم...نامزد اجباری...
و پشت میزم نشستم اونم با گریه رفت....پوزخند زدم و به کارم ادامه دادم...
●○◎※
وارد خوئه شدم که مامان با اخم جلو اومد:ادرین این چه کاری بود کردی ها؟؟اون نامزدته!
+مامان من از همون اول مخالفتم رو با این ازدواج اعلام کردم....اکر بخواین شما به همین روند پیش بری منم همینجور پیش میرم...
و به اتاقم رفتم.
فیلیکس)با خستگی کتم رو در اوردم و خودمو پرت کردم رو تخت بدنم درد میکرد و بشدت خوابم میومد با همون بلیز و شلوار رسمی خواستن بخوابم که در اتاقم زده شد...ماریان خانوم وارد اتاق شد و گفت:پسر جون هنوز دست صورتتو نشوستی از طرفی هم لباساتو عوض نکردی و از جهت دیگه هیچی نخوردی...میخوای اینجوری بخوابی پاشو پاشو ببینم....
فیلیکس_اما من خیلی خستم.....
ماریان_من این چیزا حالیم نمیشه میای پایین یا نه؟!
خندیدمو چشمی گفتم که از تتاق خارج شد لباسمو با یه ست راحتی طوسی و سبز عوض کردم و رفتم پایین هم بابا بود هم مامان فانیس هم نشسته بودن رفتم کنار فانیس نشستم و گفتم:داداش کوچولویه ما چطوره؟
فانیس که پسری شیش ساله بود لبخندی زد که دندوناش که دو سه تاشون افتاده بودن معلوم شد:خوبم...
خندیدم که مامان بحث خسته کننده همیشگی رو پیش کشید:فیلیکس...ببینم تو نمیخوای ازدواج کنی؟؟
فیلیکس_نه.
و پوکر غذا کشیدم همه سرمیز پوکر شدن ختی فانیس....